هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

یواش کار کن خسته نشی

*دیروز صبح با اکرم جون رفتید خونه مادرجون و من هم از سر کار اومدم اونجا ، مثل همیشه خودت رو زدی به خواب بعد یهو بیدار شدی و مثلا من ترسیدم بعد بغلم کردی و بوووووووووووووووووووووووووووس *مدام می چرخی و می آی می شینی بغلم و لپ های مامانی رو میکشی و دندونهای کوچولوت رو محکم رو هم فشار میدی و باز بووووووووووووووووووووسم میکنی من هم به چشمات خیره شدم و از اینکه اینقدر مامانی رو دوست داری لذت میبرم ( این لذت رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم ) * دیروز اومدی بغلم نشستی و گفتی مامان با هم نقاشی کنیم ؟ من هم گفتم الان خسته ام بخوابیم بعد نقاشی کنیم ، گفتی : سر کار رفتی یواش کار کن . من هم گفتم واسه چی ؟؟ گفتی : یواش کار کن خسته میشی بعد ...
26 ارديبهشت 1390

عکسهای هلیا در شهربازی - 15 اردیبهشت90

هلیای گلم بعد از چند روز بارندگی بالاخره هوا افتابی شد و من طبق قولی که بهت داده بودم بردمت شهربازی . این هم یکی از عکسهاش .   بقیه عکس ها رو ادامه مطلب ببین .   اینجا رو ببین سوار قطار شدی خوشگلممممممم مامان من خوراکی می خواممممم ( منظورت از خوراکی فقط و فقط چیپس با طعم پیاز و جعفریه ) نوش جونت   ...
25 ارديبهشت 1390

طبیعت گردی هلیا جون

عسل مامان روستا و طبیعت رو خیلی دوست داری ، بابایی هم که بیشتر از شما عاشق طبیعت گردی و گردشه . واسه همین هم بابایی یک خونه تو روستا ساخته که خداراشکر کابینت هاش رو هم که مسعود تموم کنه عالی میشه...  خونه خیلی خوشگل و دلنوازیه ، هر 5 شنبه جمعه تا بهت میگیم بریم خونه روستا کلی ذوق میکنی و خوشحال میشی .  بعد عید چند شب هم اونجا موندیم و خیلی بهمون خوش گذشته . اخه عمه ها و عمو ها هم هرهفته میان روستا باغشون و مراسم اش خورونشون برپاست . دیروز هم با دایی مهرداد و مادرجون رفتیم روستا، بابا حمید طبق معمول مسئول پخت ناهار شد واسه همین شغل  جگرکی زد ، چون  گل نازم خیلی جگر دوست داره .  بعدازظهر  ...
25 ارديبهشت 1390

مامان رو تنها نذار دلبندم

دختر عزیزم ؛ دیروز مادرجون کبری از خونه ما راهی سفر حج شد واسه همین خونه مون پر از مهمون بود عموها و عمه ها و مادرجون ها ، خاله ثریا و زن دایی فهیمه ،ندا و ایلیار و ................ بچه ها ( میلاد ، پوریا ، پریا ، ایلیار و هلیا )رفتین اتاق شما .میلاد و پوریا که سرگرم بازی با کامپیوتر بودن ، شما و پریا هم خیلی خوب با هم بازی میکردین اما با ایلیار آبتون تو یه جوب نمی رفت و هر چند دقیقه صدای یکی تون در می اومد اخه دوست نداشتی ایلیار با اسباب بازی های شما بازی کنه . ادامه ماجرا.....   ناهار خوردیم و همه منتظر عمو علی بودیم تا بیاد چون قرار بود مادرجون کبری با عمو علی اینا برن مشهد . عمو علی ساعت 3 اومد و ساعت 4 مادرجون رو راه...
22 ارديبهشت 1390

تعطیلات دو روزه در روستا

شنبه ١٧ اردیبهشت ، بمناسبت سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تعطیل بود و ما ( هلیا - مامان - بابا - اکرم جون - مادر جون کبری) رفتیم خونه باغ روستا : این هم دو نمونه از عکسهاش . چاقالی بادوم تو دهنته و داری می خندی:  اینجا هم مشغول چیدن الو هستی :   بقیه عکسها رو ادامه مطلب ببین:  قاصدک ها رو جمع می کنی و بعد با شوق و ذوق تمام فوتشون میکنی : این هم یک گل سفید از طرف مامانی تقدیم به هلیا جون : هلیا جون در حال چیدن الوهای ترش مزه ( اخه هنوز نارس هستن ): این هم چند تا گل لاله خوشگل که اکرم جون واست چیده : اینجا هم در حال خوردن چاقالو بادوم هستی نوش جونت عسلممممممممممممممم ...
20 ارديبهشت 1390

چه دختر خوبی داره مامان به به !

- صبح روزهای تعطیل وقتی چشمهای نازت رو باز میکنی میبینی کنارتم یک لبخند خوشگل میزنی و دستهای کوچولوت رو میذاری روی دو تا گونه های من و دوباره چشمهات رو می بندی . - از یکسال و نه ماهگی که از پوشک گرفتمت تا دو سال و سه ماهگی ( تقریبا 6 ماه ) موقعی که می بردمت دستشویی شروع میکردی به آب بازی و شیطونی کردن و حدود یک ربع تا نیم ساعت خیال بیرون اومدن رو نداشتی گاهی با صبر و حوصله کنارت می موندم و بالاخره با هزار داستان و ....... می آوردمت بیرون اما بعضی وقتها چاره ای نداشتم جز اینکه به زور بیارمت بیرون و تو هم میزدی زیر گریههههههههههه اما از اون موقع به بعد اوضاع برعکس شده می بینم مشغول بازی کردنی و هی تکون تکون می خوری می دونم جیش داری اما از با...
19 ارديبهشت 1390

انتخاب اسم هلیا واسه پرنسس کوچولو

امروز دیدم نی نی سایت یک مسابقه گذاشته واسه خاطره انتخاب اسم نی نی ها . من هم گفتم بد نیست داستان انتخاب اسمت رو واست بنویسم : شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا همین « انتخاب اسم» باشه اون هم واسه کسی که خودش نمی تونه اظهار نظر کنه و فردای روزگار مکنه معترض اسمی بشه که واسش دو یا سه دهه قبل انتخاب کردن ! من و همسری هم وقتی فهمیدیم داریم صاحب فرزند میشیم شور و مشورت با فک و فامیل ، آشناو غریبه و...... رو شروع کردیم .   در چهار ماهگی بارداری ام  فهمیدیم که قراره خدا بهمون یه دختر بده ، اول از بزرگترها نظر خواستیم مامانم اسم سحر رو پیشنهاد داد و مادرشوهرم اسم انسیه. ولی من و همسری به تحقیق و کنکاش ادامه دادیم (...
18 ارديبهشت 1390

هلیا و تولد دوسالگیش

دختر نازم تولد یکسالگی ات که تازه دو سه روز بود راه افتاده بودی و خیلی هم تو جشن تولدت بچه خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی . البته تو آتلیه یه خورده کوچولو گریه کردی ............................ تولد دوسالگی ات بخاطر فوت بابابزرگ مهربونت که خییییییییییییییلی دوست داشت جشن تولد بزرگی نداشتیم خودمونی ها جمع شدیم و کیک خوردیم ........................   بقیه عکسها رو ادامه مطلب ببین .     هلیا جونم روز تولدت از آتلیه آندریا وقت گرفتم بابایی اومد دنبالمون با اکرم جون ، مادرجون ، زن دایی فهیمه و آرتین گلی رفتیم آتلیه اما به محض رسیدن شروع کردی به گریه که بریممممممممممممممممممممم من نمیخوام عکس بگیرم ، فکر کنم از دکوراس...
14 ارديبهشت 1390

یاد ایام میکنی مامانی !

عسل مامان جدیدا یاد ایام کردی و مدام دوست داری ادای نی نی ها رو درآری. چند روز قبل که ماور خانوم کمد دیواری رو مرتب میکرد شما هم روروئکت رو دیده بودی و به اصرار اورده بودیش پایین . هر روز سوار روروئکت میشی و تو خونه می چرخی گاهی هم صدای گریه نی نی ها رو در میاری . بعضی مواقع صدای آرتین جون رو تقلید میکنی و مثلا مامانت رو صدا میزنی ( اَاَاَاَ) دیشب سر شام بهت میگم چرا غذا نمی خوری ؟ میگی من کوچولو شدم بلد نیستممممممممممممممم الهی فدات شم به زحمت یه خورده بزرگت کردم حالا حوس کوچولو بودنت رو کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید هم می خوای مثل اون موقع ها مدام بغلت کنم و باهات بازی کنم ؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اخه الان وقت اونه که داخل روروئک بشینی...
14 ارديبهشت 1390